;
سرگرمی

حکایت عشق سه برادر به یک دختر:دختری که مردان شهر را دیوانه کرده بود!

حکایت عشق سه برادر به یک دختر: افسانه های ملل جذابیت زیادی در بین عموم دارند. بخش زیادی از افسانه ها با ارزش ها و عقاید و عرف جامعه صاحب آن پیوند و قرابت دارند. هر معنایی که در افسانه ها وجود دارد ریشه آن را باید در باورداشت های آن فرهنگ جستجو کرد. بنابراین افسانه ها منبع خوبی برای فهم امورات پنهان و ناخودآگاه هستند.

امروز مجله گفتنی در این بخش از سرگرمی شما را به حکایت عشق سه برادر به یک دختر دعوت می کند. امیدواریم از این افسانه لذت ببرید.

 

همچنین بخوانید: افسانه چینی دشمنی سگ و گربه: چرا سگ و گربه با هم دشمن شدند؟!

 

حکایت عشق سه برادر به یک دختر

این تست رو هم ببین عالیه: این مرد خوش شانس چجوری در رفته و زنده مونده؟

سه برادر بودند که یک دختر عمو داشتند. هر وقت یکی از این سه برادر به خانه ی عمو می رفت، عمو می گفت: «دخترم را به تو می دهم.»

تا اینکه دختر بزرگ شد. برادرها به خواستگاری دخترعموی خود رفتند. عمو برای اینکه برادرزاده هاش دلگیر نشوند، گفت: «من به هر یک از شما صد دانه اشرفی می دهم که از این ده بروید و با مردم معامله و معاشرت کنید. هر کدام از شما پول بیشتری به دست آورد، دخترم را به او می دهم.»

سه برادر از ده خارج شدند و رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. درحالی که در شهر میگشتند، یک نفر را دیدند که می گفت: «های قالیچه داریم، های قالیچه داریم.» .
یکی از برادرها صد دانه اشرفی خودش را داد و قالیچه را خرید. پرسید که خاصیت این قالیچه چیست؟ فروشنده جواب داد: «اگر سوار قالیچه بشوی و هفت تا صلوات بفرستی و نیت کنی که مرا در فلان شهر پیاده کن و چشمهات را به هم بگذاری، بلافاصله تو را به آن شهر می رساند.»

روز بعد دیدند باز یکی داد زد: «های طاس داریم، های طاس داریم».

یکی دیگر از برادرها صد دانه اشرفی داد و طاس خرید. پرسیدی خاصیت این طاس چیست؟ فروشنده گفت: «اگر کسی مرده باشد با این طاس هفت مرتبه آب روی سر او بریزید، فوری زنده می شود».

روز سوم هم وقتی در شهر راه می رفتند دیدند یک نفر صدا می زند: «های کتاب داریم، های کتاب داریم.»

برادر سومی جلو رفت و کتاب را خرید و پرسید: «خاصیت این کتاب چیست؟»

فروشنده جواب داد: «اگر نیت کنی که در شهر ما چه خبر است و چه اتفاقی افتاده، به تو جواب می دهد.»
برادرها گفتند: «این کتاب برای ما خوب است.»

همان وقت نیت کردند و کتاب را باز کردند، دیدند نوشته: «دختر عموی شما مرده و فعلا در غسالخانه است. تا دیر نشده حرکت کنید.»

درحالی که هر سه برادر اوقاتشان تلخ بود سوار بر قالی شدند و هفت صلوات فرستادند و در یک چشم به هم زدن به ده خود رسیدند و دیدند که درست است، دختر عموی نازنینشان مرده است.

جلو رفتند و هفت طاس آب روی سر دختر عمو ریختند. دخترعمو به حکم خدا زنده شد. بعد از آن میان برادرها بر سر دخترعمو دعوا درگرفت. یکی می گفت: «مال من است، اگر من کتاب را نخریده بودم شما خبردار نمی شدید که او مرده است یا زنده.»
دیگری می گفت: «اگر من قالی را نخریده بودم شما نمی توانستید به موقع برسید.»

خلاصه پیش کدخدای ده رفتند. کدخدا گفت: دختر مال کسی است که طاس را خریده. اگر شما که قالی خریده اید یا شما که آن کتاب را خریده اید می آمدند و او را به این حال می دیدید کاری از دستتان ساخنه نبود و آمدنتان هیچ فایده نداشت.»

لینک های مرتبط :

داستان کوتاه کشاورز خسیس و راهب

داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!

هر چی اول ببینی نشون میده که اجتماعی هستی یا نه؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

یازده − هشت =

دکمه بازگشت به بالا