;
سرگرمی

حکایت پدر ثروتمند و پسران بی وفایش

حکایت پدر ثروتمند و پسران بی وفایش: افسانه های ملل جذابیت زیادی در بین عموم دارند. بخش زیادی از افسانه ها با ارزش ها و عقاید و عرف جامعه صاحب آن پیوند و قرابت دارند. هر معنایی که در افسانه ها وجود دارد ریشه آن را باید در باورداشت های آن فرهنگ جستجو کرد. بنابراین افسانه ها منبع خوبی برای فهم امورات پنهان و ناخودآگاه هستند.

امروز مجله گفتنی در این بخش از سرگرمی شما را به حکایت پدر ثروتمند و پسران بی وفایش دعوت می کند. امیدواریم از این افسانه لذت ببرید.

همچنین بخوانید: حکایت عشق سه برادر به یک دختر:دختری که مردان شهر را دیوانه کرده بود!

روزی روزگاری، در زمانهای بسیار قدیم مرد ثروتمندی بود که چهار پسر داشت. وقتی پسرهایش به سن رشد رسیدند و بزرگ شدند، خواست ثروت خود را تا زنده است بین آنها تقسیم کند. روزی چهار تا پسر را پیش خود خواند و ثروتش را به طور مساوی بین آنها تقسیم کرد.

پسرها دیدند پدر هر چه داشته بین آنها تقسیم کرده و حالا خودش دست خالی شده، پس به زنهای خود سپردند که: «هر وقت با با این جا می آید، محلش نگذارید.»

این بود که هر وقت به خانه ی هر یک از عروس هایش می رفت عروس وقتی میفهمید پدر شوهر پشت در خانه است، اصلا جواب او را نمی داد یا اگر اتفاقی جواب می داد، جلوی روی او خیلی خیلی اخم و تخم می کرد و سرسری نگاهش می کرد و جواب حرفهایش را هم سرسری می داد.

چند سالی به این ترتیب گذشت و زندگی مرد بیچاره روز به روز بدتر و بدتر شد. تا اینکه روزی که خیلی خیلی ذله شده بود، به خرابه ای رفت و کنار خرابه نشست و گریه کرد و گفت: «خدایا من که این قدر ثروتمند بودم و مال زیادی داشتم چرا حالا باید اینقدر بدبخت و بیچاره باشم؟!»
بعد از این که در خرابه یک عالمه گریه کرد و چشم و بینی اش باد کرد.

ناگهان چشمش به سر خر بزرگی افتاد. جلدی بلند شد سر خر را داشت و روی پیشانی آن چیزی نوشت. بعد سر خر را توی کیسه ای پیچید و آن را در جعبه ای گذاشت و در جعبه را خوب مهر و موم کرد. بعد هم آن را برداشت و به خانه ی عروس بزرگ رفت و در زد.

عروس تا پدر شوهر را دید قبل از اینکه حال و احوال کند گفت: «این چی چیه دست گرفتی؟»

پدر شوهر بادی به غبغب انداخت و گفت: «این پول را چند سال بیش از یک نفر طلبکار بودم و حالا که به من داده، چقدر هم جواهرات و یاقوت قاتی پاتی اش کرده! حالا آورده ام خانه ی پسر بزرگم تا آن را حفظش کند و پس از مرگم بردارد.»

عروس بزرگ تا فهمید پدر شوهر پول دارد گفت: «بفرما تو آقا عمو! آن را می گذارم تو گاو صندوق. بده من تا مواظبش باشم.»

بسته را گرفت و برد گذاشت توی گاو صندوق بزرگی که در زیر زمین گذاشته بود. پیرمرد هم در گاو صندوق را محکم بست و قفل بزرگی روی آن زد و کلیدش را در جیب خودش گذاشت.

ظهر که پسر از بازار آمد، عروس جلو دوید و به شوهرش گفت: «امروز آقا عمو آمدند این جا و یک بسته هم پر از جواهر آورده اند.»
پسر هم گفت: «خیلی خوش آمدند.»
و خیلی خیلی هم تعارف کرد و پدر را بالا بالا نشاند و به برادرها هم خبر داد که اینجوری شده.

بالاخره سر پدر جنگ شد و یکی از عروس ها میگفت: «آقا عمو باید این جا باشن.»

دیگری می گفت: «نه آقا عمو باید بیایند خانه ی ما.»

خلاصه چهار تا عروس و پسر مدتی جنگ کردند تا عاقبت قرار مداری با هم گذاشتند که هر ماه چهار هفته دارد و باید یک هفته آقا عمو خانه ی عروس بزرگ باشد، هفته ی دیگر خانه ی عروس بعدی و هفته ی سوم خانه ی عروس سومی و هفته ی چهارم منزل عروس کوچک تر.

به این ترتیب آقا عمو را روی کف دستشان نگه می داشتند تا اینکه بعد از چند سال خوشی و راحتی، آقا عمو از دنیا رفتند و پسرها مجلس ترحیم مفصلی برپا کردند و بعد از چهلم قرار بر این شد که شب هر طوری که هست بروند و جعبه را از داخل گاو صندوق بیرون بیاورند و ببینند چی توش هست.

در گاو صندوق را با هزار زحمت باز کردند و جعبه ای دیدند. جعبه را شکستند، کیسه ی بزرگی دیدند. هر کس پیش خودش میگفت: «هان! هر چه هست، این توست! باید آن را هم زود باز کنیم.»

کیسه را که باز کردند، دیدند بله، سر خر بزرگی است که روی پیشانی اش نوشته شده: «لعنت خدا و نفرین رسول خدا بر کسی که در زندگی خود چیزهایش را بین پسرانش مصالحه نكند»!

لینک های دیگر که شاید جالب باشد:

داستان کوتاه کشاورز خسیس و راهب

اگه تیزبین باشی در کمتر از 5 ثانیه می تونی قلک ها را پیدا کنی!

افسانه چینی دشمنی سگ و گربه: چرا سگ و گربه با هم دشمن شدند؟!

داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

سه + شانزده =

دکمه بازگشت به بالا