حکایت صورت زیبا و اخلاق زشت از کتاب مثنوی مولانا
حکایت صورت زیبا و اخلاق زشت: در این سری مطالب از حکایت های وب سایت گفتنی، با یک داستان جدید همراه شوید که از کتاب مثنوی مولانا استخراج شده است.
این حکایت که درباره اهمیت اخلاق نیکو است بعضا دارای مضامینی است که شاید امروزه برای ما عجیب و غیرقابل درک باشد و بخشی از محتویات آن با ارزش های اخلاقی دوره جدید همخوانی ندارند. زمانی که نویسنده از آن یاد میکند، زمانی است که سفیدی ارزش و معیار زیبایی محسوب میشده است و از این رو چهره سفید معادل زیبایی و چهره سیاه معادل زشتی در نظر گرفته شده است، از این رو هنگام خواندن حکایت های قدیمی از جمله آثار کلاسیک فارسی باید به زمینه های بروز آن داستان، عصری که نویسنده در آن سیر میکرده و عواملی از این قبیل توجه داشت تا هنگام قضاوت و سنجش آن دچار نارسایی های معنایی نشویم. حکایات قدیمی اگرچه در بعضی جهات آموزنده هستند اما بدیهی است که بخشهایی از آن هم نادرست اند و با درک زمانه و تاریخچه وقوع داستان بهتر میتوان این بخش های نادرست را نیز درک کرد. با در نظر داشتن این پیش زمینه ها به سراغ داستان میرویم.
همچنین بخوانید:حکایت پدر ثروتمند و پسران بی وفایش
حکایت صورت زیبا و اخلاق زشت
روزی پادشاهی دوتا خدمتکار استخدام کرد. یکی از آنها چهره سفیدی داشت و دیگری صورت سیاهی داشت. نگهبان آنها را پیش پادشاه آورد. پادشاه از دیدن خدمتکاری که زیبا و سفید بود خوشحال و از دیدن آنکه زشت و سیاه بود ناراحت شد. وقتی هم که متوجه شد دهان آن خدمتکار سیاه بو میدهد بیشتر از او بدش آمد؛ اما با خودش گفت: فقط از روی ظاهر نمی شود فهمید که کدام یک از آنها بهتر هستند. باید آنها را امتحان کنم.
یک روز پادشاه خدمتکار زیبا را جایی فرستاد و به نگهبان دستور داد تا خدمتکار زشت را پیشش بیاورد. خدمتگزار آمد. پادشاه به او گفت: من شماها را استخدام کرده ام تا درقصرم کار کنید. حالا می خواهم بدانم دوستت، یعنی همان که با هم بودید چطور آدمی است؟
خدمتکار سیاه جواب داد: او آدم خوب و مهربانی است.
پادشاه گفت: تو چطوری این حرف را می زنی در حالی که او پشت سرتو بدگویی می کرد. او می گفت تو بداخلاق و زشت و دزد هستی.
خدمتکار سرش را پایین انداخت و گفت: شاید او درست میگوید که من زشت و بداخلاق هستم؛ اما من تا به حال از او بدی ندیده ام. به نظر من او آدم خوبی است.
پادشاه بعد از کمی حرف زدن با خدمتکار سیاه او را دنبال کاری در بیرون قصر فرستاد. خدمتکار زیبا صورت حالا برگشته بود. پادشاه به نگهبان دستور داد او را پیشش بیاورد. وقتی او پیش پادشاه آمد پادشاه به او گفت: من فکر میکردم تو چون صورت سفید و زیبایی داری آدم خوبی هستی، اما دوستت حرفی مخالف این را می زد. او می گفت تو دورو و بد اخلاق هستی و تحمل دیدن بقیه را نداری.
این هم جالب است: اگه زیر 5 ثانیه عینک رو بین میوه ها پیدا کنی، ذهن چابکی داری!!
خدمتکار با شنیدن این حرف عصبانی شد و گفت از همان اول هم او حسود و خودخواه و بی معرفت بود. خدمتکار سفید شروع کرد به بدگویی کردن و فحش دادن به دوستش.
اما پادشاه دیگر نگذاشت او به حرفش ادامه بدهد و گفت: بس است. چیزی را که باید میفهمیدم، فهمیدم. در حقیقت دوستت اصلا از تو بد نگفت. من فکر میکردم هم صورت و ظاهر و هم اخلاق و روحت زیبا و پاک است، اما الان متوجه شدم این طور نیست.
دوستت با اینکه صورتش سیاه و زشت است، اما اخلاق و روحش سفید و پاک و زیبا است؛ ولی تو با اینکه صورتت زیبا است، اما روح و اخلاقت زشت و کثیف و نازیبا است. از این به بعد هرچیزی که او میگوید تو باید به حرفش گوش کنی. او از این به بعد کارهای راحت داخل قصر را انجام می دهد و تو باید کارهای سخت بیرون از قصر را انجام بدهی.
خدمتکار سرش را پایین انداخت و با خودش گفت: کاش مواظب حرف زدنم بودنم و زود عصبانی نمی شدم.
لینک های مرتبط:
داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!
افسانه خنده دار: مرد تنبل و ترسویی که یک شبه دیوکش شد!
وای قدیما این جور داستانا رو میخوندیم کیف میکردیم، چقدر خنده دارن