افسانه خنده دار: مرد تنبل و ترسویی که یک شبه دیوکش شد!
افسانه مرد تنبل و ترسو: در این سری مطالب از حکایت های وب سایت گفتنی، با یک داستان جذاب و جدید همراه شوید.
افسانه مرد تنبل و ترسو
یکی بود یکی نبود. مرد ترسویی بود به نام احمد که در تنبلی رو دست نداشت. احمد آنقدر تنبل بود که از جایش تکان نمی خورد. وقتی آفتاب بالا می آمد، زنش به او می گفت: «بیا زیر سایه بنشین.» ولی احمد تکان نمی خورد و می گفت: «سایه خودش می آید.»
همچنین بخوانید: داستان کوتاه درباره حسادت: برادر حسودی که قناعت نداشت!
احمد از بس ترسو بود، برای خنده به او پهلوان احمد میگفتند. نه از خانه بیرون می رفت و نه دست به سیاه و سفید می زد. فقط میخورد و میخوابید. به همین دلیل روز به روز چاق تر و گنده تر می شد. روزها و هفته ها می گذشت و احمد از جایش تکان نمی خورد.
تا اینکه بالاخره روزی زنش از دست او خسته شد و او را از خانه بیرون انداخت. احمد رفت و رفت تا به بیابانی رسید. خسته شد، درختی پیدا کرد و خواست زیر آن دراز بکشد و بخوابد؛ اما ترسید. با خودش گفت: «نکند دیوی، اژدهایی، درندهای، خزنده ای بیاید سراغم و مرا بخورد.»
یک دفعه چشمش به چماق بزرگی افتاد که زیر درخت بود. فکری به نظرش رسید. ذغالی پیدا کرد و روی چماق نوشت: با این چماق، هزار نفر را کشتم. دو هزار نفر را زخمی کردم و سه هزار نفر را فراری دادم… آن وقت چماق را بالای سرش گذاشت و خوابید.
از قضا دیوی از آنجا میگذشت. احمد را دید. به طرفش رفت تا او را بخورد، اما وقتی نوشته های روی چماق را خواند و به هیبت گنده ی احمد نگاه کرد، ترسید و پا به فرار گذاشت. رفت و رفت تا به پادشاه دیوها رسید و با آب و تاب گفت: «یک آدمیزاد را دیدم که با یک ضربه دو هزار نفر را کشته، چهار هزار نفر را زخمی کرده و ده هزار نفر را فراری داده.»
پادشاه دیوها گفت: «ما به همچین کسی احتیاج داریم. بروید و بدون اینکه ناراحتش کنید، او را به اینجا بیاورید».
چند تا دیو راه افتادند و سراغ پهلوان احمد رفتند. احمد که تازه از خواب بیدار شده بود، از دور آنها را دید. اول خواست فرار کند، اما بعد با خودش گفت: «بگذار خودم را به خواب بزنم، ببینم چه می شود.»
تو همین فکرها بود که صدای لرزان دیوی را شنید که میگفت:«قربان! پادشاه ما از شما دعوت کرده به قصرش بروید.»
احمد که فهمید دیوها از او ترسیده اند، چوبش را برداشت و با تنبلی از جایش بلند شد و با آنها به راه افتاد.
وقتی به قصر رسید، به پادشاه دیوها گفت: «با من چه کار داشتی؟» پادشاه دیوها گفت: دلت می خواهد پیش ما باشی؟» احمد پرسید: «که چی بشود؟»
پادشاه دیوها جواب داد: «که بشوی سردار لشکر من. هر چه هم بخواهی از پول و جواهر گرفته تا غذا و جا و لباس های گران قیمت، بهت می دهم.» احمد گفت: «من فعلا گرسنه ام و غذا می خواهم.»
دیوها فوری دویدند و برایش غذا آوردند. احمد به اندازه ی بیست آدم غذا خورد. دیوها با ترس نگاهش می کردند. وقتی غذایش را خورد و سیر شد، پادشاه دیوها پرسید: «خب چه میگویی؟»
احمد گفت: «قبول میکنم.»
دیوها از خوشحالی به هوا پریدند و فریاد کشیدند. احمد از ترس نزدیک بود زهره ترک بشود.
بادشاه دیوها گفت: «حالا برو استراحت کن. فردا باید خودت را برای جنگ آماده کنی.» احمد پرسید: «جنگ با کی؟» پادشاه جواب داد: «جنگ با دیو سیاه.»
احمد خیلی ترسید، ولی به روی خودش نیاورد. با خودش گفت:«شب که همه خوابیدند، از اینجا فرار میکنم.»
شب که شد و دیوها به خواب رفتند، احمد چماقش را برداشت و پاورچین پاورچین بیرون آمد و چون راه را بلد نبود، به طرف لشکر دیو سیاه رفت که آن طرف قصر چادر زده بودند. در همین موقع یکی از دیوها او را دید. با عجله نزد پادشاه دیوها رفت و گفت: «چه نشستی که پهلوان یک تنه دارد به جنگ دیو سیاه می رود!!».
این را هم بخوانید: افسانه چینی دشمنی سگ و گربه: چرا سگ و گربه با هم دشمن شدند؟!
پادشاه دیوها سراسیمه دوید و جلوی احمد را گرفت و گفت:«صبر کن پهلوان. بگذار برای فردا.»
بعد احمد را به قصر بردند و احمد به ناچار دراز کشید و به خواب رفت.
روز بعد احمد دستور داد پاهای او را به اسب ببندند و او جلو افتاد. سپاه دیوها هم پشت سرش به حرکت درآمدند. از آن طرف هم دیوهای سیاه به حرکت درآمدند. ناگهان اسب احمد که اسب چموشی بود، خیز برداشت و مثل باد به تاخت در آمد.
احمد که از ترس نعره میکشید، به این طرف و آن طرف نگاه میکرد تا بلکه بتواند خودش را به چیزی یا جایی بند کند و جلوی سرعت اسب را بگیرد. یک دفعه چشمش به درخت پیر و کهنسالی افتاد و اسب تا آمد از کنار درخت بگذرد، احمد چنگ انداخت و شاخه های درخت را گرفت. از قضا درخت پوسیده بود و با این حرکت احمد، از جا کنده شد. احمد از ترس نعره می کشید و درخت را دور سرش می چرخاند.
دیو سیاه وقتی احمد را با آن وضع دید، ترسید و پا به فرار گذاشت. رفت و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد. دیوها خیلی خوشحال شدند و با احمد به قصر بازگشتند. پادشاه دیوها هم خوشحال شد، اما بعد ترس برش داشت و طوری که احمد نشنود گفت: «اگر این مرد این جا بماند، همه ی ما را می کشد. باید هرطوری شده او را از بین ببریم».
از قضا احمد صدای او را شنید. شب که شد، احمد متکا را به جای خودش توی رختخواب گذاشت و رویش را پوشاند. بعد خودش رفت و گوشهای پنهان شد. نیمه های شب چند تا دیو سنگ بزرگی را به کمک هم آوردند و روی متکا انداختند. بعد با ترس از آنجا دور شدند. احمد آمد سرجایش دراز کشید و با صدای بلند، طوری که همه بشنوند، گفت: «این جا چقدر پشه دارد. الان می روم و پدر همه ی این دیوها، مخصوصا آن پادشاه بدجنسشان را در می آورم».
دیوها تا این حرف را شنیدند، از ترس همگی بیرون دویدند و پا به فرار گذاشتند. احمد هم کلید اتاق ها را برداشت و به تک تک آنها سر زد. توی یکی از اتاق ها، دیوها، آدم های زیادی را زندانی کرده بودند. احمد تمام آنها را آزاد کرد. بعد با کمک هم هر چه طلا و جواهر و خوردنی بود برداشتند و به طرف خانه هایشان راه افتادند. مقدار زیادی هم از این طلا و جواهرات به احمد رسید.
احمد که دیگر تنبل و ترسو نبود، پیش زنش برگشت و تمام عمر را به خوبی و خوشی سپری کردند.
لینک های مرتبط:
تستی که عمیق ترین وحشت شما را نشان می دهد
ترس های پنهان شده در اعماقتان با یک نگاه!!
حکایت عشق سه برادر به یک دختر:دختری که مردان شهر را دیوانه کرده بود!