حکایت پادشاه و دو غلامش | حکایتی زیبا از مثنوی معنوی مولانا – دفتر دوم
حکایت پادشاه و دو غلامش: پادشاهی دو غلام می خرد . یکی از آن دو ، زیبا رخسار و دلپذیر است و آن دیگری ، زشت روی و کثیف، پادشاه با خود گفت: باطن انسانها در ظاهر آنها نهفته نیست بلكه در زیر زبان آنها و در فرهنگ آنان است. پس باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پردههای درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش سخن را به حمام فرستاد و با رفیق او به گفتگو می نشیند.
برایِ امتحانِ شخصیت و وضعیت روحی او می گوید : این غلام که رخساره ای زیبا و اندامی موزون و کلامی شیوا و شیرین دارد از تو بَدی ها می گوید : تو را خیانتکار و نامرد وصف می کند . بگو ببینم نظرِ تو چیست ؟ غلامِ زشت رو می گوید : رفیقِ من مردی راستگو و درست کردار است و من تا به حال سخنِ یاوه ای از او نشنیده ام.
این مطلب هم جالبه: تست هوش تصویری: دزدیدن کدام وسیله موزه خطر کمتری برای دزد دارد تا گیر نیفتد؟
حکایت پادشاه و دو غلامش
و آنگاه اوصافِ بسیاری از کمالاتِ رفیق خود را برمی شمرد . شاه می گوید : اینقدر از او تعریف مکن و اینک شمّه ای هم از حالِ خود واگو . غلام دوباره می گوید : بله با اینکه رفیقِ من بسیار مهربان و هشیار و جوانمرد و دادگر است . ولی یک عیبِ بزرگ دارد و آن این است که او اصلا خودبین و متکبّر نیست . بلکه همواره عیبِ خود را می جوید و در پی عیب جویی دیگری برنمی آید.
شاه که وضع را چنین می بیند می گوید : بس کن ، اینقدر با زیرکی ، به بهانۀ او خود را ستایش مکن . من رفیقت را نیز امتحان می کنم و رسوایی به بار می آورد و تو از تعاریفِ خود شرمگین خواهد شد . غلام همچنان بر حرف های خود پافشاری می کند و از رفیقِ خود به نیکی یاد می کند.
غلامِ زیبارو از گرمابه باز می گردد و شاه ، رفیقِ او را در پیِ کاری می فرستد تا شخصیتِ او را نیز امتحان کند . شاه می گوید : تو بس زیبارویی و کلامی دلنشین داری و … ولی ای کاش آن معایبی که رفیق تو برای من باز گفت در تو نبود . حالِ غلام دگرگون می شود و به شاه می گوید : شمّه ای از این حرف ها واگو . شاه می گوید : رفیق تو معتقد است که تو فردی دورو و ریاکاری ، غلام همینکه این کلام را می شنود . سخت خشمگین می شود و کف بر لب می آورد و تند بادِ ناسزا و دشنام را متوجه رفیقِ خود می کند.
شاه تاب نمی آورد و دست بر دهانِ غلام می گذارد و می گوید : دیگر بس است . من با این امتحان ، شخصیت و وضعیت روحی شما را شناختم . درست است که جسمِ او گندناک است ولی در عوض ، روحِ تو پلید و متعفّن است . از اینرو او برای همیشه سرپرست و امیرِ تو خواهد بود.
مقصود از حکایتِ مذکور این است که زیبایی ، امری است درونی نه بیرونی . و این اصل از مبادی زیبایی شناسی مولانا در مثنوی معنوی است . بنابراین مولانا با این حکایت ، صورت پرستان را نقد می کند.
اینجاست که مولانا نتیجه کلی داستان را این گونه بیان می کند:
پس بدان که صورت ِخوب و نکو
با خصال ِبد نیرزد یک تـَسو
ور بود صورت حقیر و دلپذیر
چون بود خُلقش نکو در پاش میر
صورت ِظاهر فنا گردد بدان
عالم ِ معنی بماند جاودان
امیدواریم از حکایت پادشاه و دو غلامش لذت برده باشید. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انواع حکایت و ضرب المثل و داستان را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند اینستاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.