;
سرگرمی

قصه دشمن در لباس دوست: حکایت عیسی به دین خود، موسی به دین خود

قصه دشمن در لباس دوست: امروز در بخش سرگرمی مجله گفتنی یکی از زیباترین قصه‌های مثنوی مولوی را برایتان بازگو خواهیم کرد. حتما تا به حال ضرب المثل عیسی به دین خود، موسی به دین خود را شنیده اید. اما آیا داستان کامل آن را می دانید؟

یک روزی بود و یک روزگاری. در زمان قدیم روزگاری بود که یهودی‌ها و نصرانی‌ها باهم دشمنی داشتند و یک شهر بود که مردم در آنجا بیشتر یهودی بودند و کمتر نصرانی، و این شهر حاکمی ظالم داشت و این حاکم نفع خود را در آن دیده بود که خود را یک یهودی متعصب نشان بدهد و مردم هم نصرانی‌ها را اذیت و آزار می‌کردند و هرروز عده‌ای را به نام اینکه بی‌دین شده‌اند می‌گرفتند و شکنجه می‌کردند و هرروز هم بر شماره نصرانی‌ها افزوده می‌شد.

این هم جالبه: اگر خدای ریاضیاتی با نگاه کردن به قلب های رنگی معادله چهارم را حل کن!

این حاکم یک وزیر هم داشت که خیلی مکار و شیطان بود و خیلی هم تعصب داشت و می‌گفت همه باید یهودی باشند و هیچ‌کس نباید نصرانی باشد.

این وزیر یک روز به حاکم گفت: «این‌طور که تو آشکارا با نصرانی‌ها دشمنی می‌کنی فایده ندارد، اولاً مردم عقیده خودشان را پنهان می‌کنند و بعدش هم وقتی مردم، ظلم تو را می‌بینند بیشتر به نصرانی‌ها عقیده پیدا می‌کنند. زیرا مردم همیشه دوست مظلوم و دشمن ظالم هستند. اگر ما بخواهیم نصرانی‌ها را از بین ببریم باید نقشه بهتری بکشیم و حیله‌ای به کار ببریم.»

حاکم پرسید: «مثلاً چطور؟»

شاید جالب باشد: داستان ضرب المثل آش نخورده و دهان سوخته

وزیر گفت: «من یک نقشه خوبی دارم و برای اینکه زهر خودم را به این نصرانی‌ها بریزم و آن‌ها را ریشه‌کن کنم خودم حاضرم فداکاری کنم و مدتی رنج بکشم ولی شرطش این است که تو مطابق نقشه من رفتار کنی و اسرار کار را پنهان نگاه داری.»

حاکم گفت: «خلاصه من می‌خواهم از همه زورمندتر باشم و در دنیا حکم، حکم من باشد و هر کاری بگویی می‌کنم، حالا نقشه‌ات را بگو.»

شاید جالب باشد: حقایق عجیب درباره فنلاند: چرا این کشور بهشت درونگراهاست؟!

وزیر گفت: «راه‌کار این است که یک روز دستور بدهی ناگهان مرا بگیرند و در میدان شهر مرا شلاق بزنند و دست‌وپایم را زخم کنند و خونین‌ومالین مرا پای دار ببرند و تو بگویی «چون این وزیر نصرانی شده و از دین پدر و مادر خود خارج شده باید او را به دار بزنیم تا عبرت دیگران شود، آن‌وقت در پنهانی به یک نفر از بزرگان دستور بدهی که بیاید میانجی شود و از من شفاعت کند و جان مرا نجات بدهد، و تو بگویی حالا که این‌طور است پس این وزیر خائن را از شهر بیرون می‌کنم» و این خبر را در شهر پخش کنند که «چون وزیر نصرانی شده او را از شهر بیرون کرده‌اند تا مایه عبرت خلایق باشد.»

ببینید: شخصیت های دیزنی در جهان امروز اگر بودند چه رنج هایی می کشیدند؟! بخش دوم

آن‌وقت من می‌روم به کشور نصرانیان پناه می‌برم و فریاد و فغان می‌کنم که «عجب دوره و زمانه‌ای شده، هیچ‌کس اختیار دین و ایمان خود را ندارد و نمی‌گذارند هرکسی آن‌طور که قلبش گواهی می‌دهد و عقیده دارد خدا را بپرستد» و وقتی نصرانیان یقین پیدا کردند که من یک نصرانی باعقیده شده‌ام و به من ایمان پیدا کردند دیگر بقیه کار را خودم درست می‌کنم و یک فتنه‌ای در میان نصرانیان برپا می‌کنم که آن سرش ناپیدا باشد و هیچ بلایی از فتنه و نفاق بزرگ‌تر نیست. وقتی در میان آن‌ها اختلاف پیدا شد خودشان با خودشان می‌جنگند و ضعیف می‌شوند، من هم وقتی کارم را صورت دادم ازآنجا فرار می‌کنم و ما از همه قوی‌تر می‌مانیم».

همچنین می توانید بخوانید: داستان ضرب المثل چیزی که عوض داره، گله نداره 

حاکم گفت: «فکر خوبی است، اگر تو بتوانی تیشه را به ریشه‌ی درخت بزنی آن‌وقت شاخ و برگ‌های نصرانی‌ها در کشور ما هم خشک می‌شود و اقبال، اقبال من می‌شود، اما تو یک نفر چطور می‌توانی این کار را بکنی؟»

وزیر گفت: «خراب کردن، همیشه آسان‌تر از ساختن است، من می‌روم آنجا نهال دشمنی می‌کارم و آتش نفاق را روشن می‌کنم و خودشان را به جان هم می‌اندازم، بقیه کارها را خودشان می‌کنند و تنها نمی‌مانم»..

حاکم گفت: «بسیار خود، چه از این بهتر، خدای موسی به تو عوض بدهد.»

روز بعد حاکم دستور داد وزیر یهودی متعصب را به اسم اینکه از دین‌ برگشته و نصرانی شده گرفتند و زدند و بستند و پای دار کشیدند و یکی هم آمد شفاعتش را کرد و بعد هم همان‌طور که قرار شده بود او را از شهر بیرون کردند و همه‌جا گفتند که «وزیر از دین پدر و مادر خود خارج شده و نصرانی شده و کافر شده و مرده باد وزیر خائن.»

پیشنهاد می شود: بازی فکری تصویری کبریت: اگر زیرک و ناقلا هستید در 6 ثانیه معادله ای صحیح بسازید!

این کار را کردند و وزیر هم کتک خورده و زخمی شده رفت به نصرانیان پناهنده شد و چون آن‌ها سرگذشت او را شنیده بودند از او استقبال کردند و به او عزت و احترام گذاشتند، وزیر حیله‌گر هم پیوسته از حاکم یهودی بد می‌گفت که: «من سال‌ها نصرانی بودم و عقیده خود را پنهان می‌کردم و عاقبت حاکم فهمید و به زاری و خواری مرا بیرون کرد و اگر حضرت عیسی جانم را نگاه نداشته بود این حاکم یهودی مرا کشته بود» و خدا را شکر می‌کرد که نصرانی‌ها او را پناه داده‌اند.

نصرانی‌ها که می‌دانستند او وزیر حاکم یهودی بوده گفتند: «این مرد برای عقیده و ایمانی که ما داریم تا پای مرگ رفته و بازگشته و حالا بر ما واجب است که او را بزرگ و محترم بشماریم.»

همچنین بخوانید: حکایت ملانصرالدین و ثروت بادآورده

وزیر هم مردم را دور خود جمع می‌کرد و دایم برای آن‌ها از دین عیسی صحبت می‌کرد و چون کتاب بسیار خوانده بود و از همه‌چیز خبر داشت و زبان چرب و نرمی هم داشت روزبه‌روز بیشتر، مردم مرید او می‌شدند و همه‌جا از حرف‌های خوب او تعریف می‌کردند. کم‌کم طوری شد که در میان نصرانیان هیچ واعظی از او مشهورتر نبود و حاکم کشور نصرانی هم به او ایمان پیدا کرده بود و همه‌ی علمای نصرانی او را به پیشوایی انتخاب کردند و به حکم و فتوای او گردن گذاشتند و به او «نایب عیسی» لقب دادند.

معروف شده بود که نایب عیسی از پیشانی‌اش نور ایمان می‌بارد و از زبانش حرف حق جاری می‌شود و با فرشتگان آسمان رابطه دارد و هفته‌ای یک‌شب با حضرت عیسی در آسمان چهارم ملاقات می‌کند، و از این حرف‌ها، که وقتی مردم عوام، مرید کسی شدند خودشان می‌سازند و خودشان هم باور می‌کنند.

بخوانید: عجیب ترین رفتارهای ژاپنی ها: چرا هر چقدر هم پولدار باشند روی زمین می خوابند؟!

در این موقع که دیگر بیشتر نصرانیان حرف نایب عیسی را وحی آسمانی می‌پنداشتند حاکم یهودی نامه‌ای به او نوشت و گفت: «فلانی عهد و پیمان خود را فراموش نکنی؟» و او جواب نوشت: «خاطرجمع باش، مقدمات کار را فراهم کرده‌ام و به‌زودی آتش را روشن می‌کنم».

در آن روزگار نصرانیان دوازده فرقه بودند و دوازده پیشوای بزرگ داشتند که به فتوای آن‌ها عمل می‌کردند و این دوازده پیشوای دینی هم سرسپرده‌ی نایب عیسی شده بودند چون به علم و فضل و پرهیزکاری «نایب عیسی» چنان عقیده‌ای پیدا کرده بودند که حکم و دستور او را مانند حکم و دستور خود عیسی می‌دانستند.

بعدازاینکه دشمن، در لباس دوست، پایه‌ی کار خود را این‌طور محکم کرد پنهانی به یک سنگتراش دستور داد دوازده‌تا لوح سنگی بسازد و دوازده جور دستور زندگی و احکام دین فراهم کرد که هیچ‌یک از آن دستورها با دیگری مطابق نبود و همه باهم مخالف بود و آن دستورها را بر روی لوح‌های سنگی تراشیدند.

شاید جالب باشد: داستان حکیم دانا و دختر لجباز که تا مرز مردن پیش رفت!

در یکی نوشته بود: دستور خدا این است که مردم ریاضت بکشند و ترک دنیا کنند و شب و روز عبادت کنند و کار دنیا را به اهل دنیا واگذارند و در فکر آخرت باشند.

در یکی نوشته بود: خداوند از دعا و زاری و عبادت بی‌نیاز است. مردم باید بر سر سفره‌ی دنیا بخورند و بنوشند و خوش باشند، این‌همه نعمت را خداوند برای مردم آفریده و در آخرت هم گناهان مردم را می‌آمرزد.

در یکی نوشته بود: اگر کسی به یک طرف صورت شما سیلی زد طرف دیگر را هم بیاورید تا بزند و خداوند روز قیامت به حساب آن رسیدگی می‌کند و بدکار را به جهنم می‌فرستد. زور گفتن بد است. ولی حساب آن با خداست، زور شنیدن ثواب دارد و حساب آن‌هم با خداست.

شاید جالب باشد: تست بینایی آشپزخانه شلوغ چندین تا قلب داره! آیا می توانید همه شان را پیدا کنید؟!

در یکی نوشته بود: حالا که مردم چیزفهم شده‌اند باید خودشان قانون زندگی را مطابق میل خودشان بنویسند و خداوند به کار مردم کاری ندارد، خوشبخت کسانی هستند که یا به نصیحت یا به‌زور، دیگران را با خودشان همراه کنند و هر کس باید خودش حق خودش را به چنگ بیاورد.

خلاصه، دوازده لوح سنگی را با دستورهای مخالف یکدیگر آماده کرد و بعد دوازده پیشوای نصرانیان را که هر یک حاکم قسمتی از کشور بودند جداجدا دعوت کرد و پنهان از دیگران یکی از آن دستورنامه‌ها را به ایشان سپرد و گفت: «برای اینکه دستور خدا موبه‌مو اجرا شود اصول آن را بر این سنگ تراشیده‌ام تا هیچ‌کس نتواند آن را تغییر بدهد و چون تو از همه پیشوایان بزرگ‌تر و عزیزتری آن را به تو می‌سپارم تا مردم را به راه راست و درست هدایت کنی و این سنگ را پنهان از چشم نامحرم نگاه داری.»

آن پیشوایان هم رفتند و هریکی روش دیگری مطابق دستور پیش گرفت و مطابق لوح سنگی که داشت، حکم خدا را به مریدان خود تعلیم داد و کار به آنجا رسید که پیروان دوازده پیشوا هرکدام فرقه‌های دیگر را گمراه و گناهکار می‌دانستند و ریشه نفاق و فتنه قوت گرفت.

هر وقت هم اختلافی پیدا می‌شد پیشوایان می‌آمدند از نایب عیسی مسئله را می‌پرسیدند و او با بهانه‌ای آن‌ها را آرام می‌کرد و می‌گفت: «مصلحت مردم را فقط خدا می‌داند و هرکسی باید به آنچه حکم شده عمل کند البته بعضی گمراه می‌شوند اشتباه می‌کنند ولی کم‌کم عقل‌ها زیاد می‌شود و درست می‌شود.»

شاید جالب باشد: تست شخصیت کف بینی: کف دستت نشون می ده کدوم عنصری و استعدادت تو چه شغلیه!

و روزبه‌روز آثار فتنه، بیشتر ظاهر می‌شد. آن‌وقت نایب عیسی حیله آخری را به کار بست و مجلس موعظه را تعطیل کرد و در خانه را به روی خود بست و گفت: «من دستور دارم بعدازاین با هیچ‌کس حرف نزنم و دیگر هیچ‌کس مرا نمی‌بیند و هر کس مشکلی دارد باید از پیشوای شهر و محل خود دستور بگیرد.»

همان روز دوباره آن دوازده پیشوا را یکی‌یکی دعوت کرد و محرمانه و جداجدا آن‌ها را به حضور خواست گفت: «من باید به آسمان بروم و برای اینکه دین نصرانی برقرار بماند باید یک نفر از میان همه پیشوایان، نایب من باشد و آن یک نفر تویی، برو و مطابق دستوری که بر لوح است مردم را هدایت کن و همه پیشوایان هم باید به حکم تو عمل کنند و هر کس با تو مخالفت کند گمراه است و حق داری به هر طریقی که می‌توانی او را به راه بازآوری، اگر شد با صلح وگرنه با جنگ.»

با این یکی این را گفت، با آن یکی هم همین را گفت، با سومی و چهارمی و پنجمی و بقیه هم همین‌طور. و بعد آن‌ها را یکی‌یکی به محل خود فرستاد و گفت: «من امشب به آسمان می‌روم و روح من شاهد و ناظر کارهای تو در روی زمین است.»

شاید جالب باشد: معمای ریاضی اعداد: گول ظاهر ساده اشو نخور! خیلی ها اشتباه حل می کنن به جز تیزهوشان!

این را گفت و آن شب خانه و دستگاه خود را گذاشت و فرار کرد و مردم هم تصور می‌کردند که نایب عیسی به آسمان رفته.

وزیر یهودی بعدازاینکه تخم فتنه را پاشید پیش حاکم یهودی برگشت و گفت: «حالا من تخمی کاشته‌ام که سال‌ها میوه می‌دهد و هیچ احتیاجی هم به ظلم تو و بدنام شدن حاکم یهودی نیست و نصرانیان خودشان، خودشان را نابود می‌کنند. زیرا نفاق و دو دستگی از همه‌چیز بهتر مردم را از پا درمی‌آورد.»

همین‌طور هم شده بود و ازآن‌پس هر یک از دوازده پیشوای نصرانی تنها خودش را پیشوا می‌دانست و دیگران را قبول نداشت و چون دستورهایشان باهم تفاوت داشت هرروز اختلافی پیدا می‌شد و هرکدام خودشان را برحق و دیگران را بر باطل می‌دانستند و میان آن‌ها جنگ و آشوب پیدا می‌شد و هرروز فرقه‌ها باهم می‌جنگیدند و راحت و آسایش از میان آن‌ها رفته بود.

این بود تا اینکه یکی از نصرانیان که در بارگاه حاکم یهودی خدمت می‌کرد و دین خود را مخفی می‌داشت این راز را فهمید و به حاکم نصرانی خبر داد و حاکم، بزرگان و ریش‌سفیدان را میانجی کرد و دوازده پیشوا را در مجلسی جمع کردند و گفتند: «خدا یکی است دستور خدا هم باید یکی باشد. شما که همه باهم اختلاف دارید باید سند و دلیل خود را نشان بدهید.».

شاید جالب باشد: چالش بینایی Y ها را در میان X ها پیدا کنید؛ فقط 10 ثانیه زمان دارید!

هر یک از پیشوایان گفت: «ما لوح سنگی داریم که محرمانه است و هیچ‌کس نباید ببیند.» حاکم گفت: «هیچ‌کس این را نمی‌پذیرد و هر چه محرمانه تعلیم داده شود از گمراهی است، حرف حق آن است که دشمن هم بتواند درباره آن فکر کند و بسنجد، مردم عقل دارند و حقیقت را می‌شناسند. باید این لوح‌های سنگی باهم مقابله شود و اگر همه باهم مطابق است ریشه اختلاف پیدا می‌شود و اگر مطابق نیست چاره‌ای پیدا شود. هیچ‌یک از پیغمبرها کتاب و آئین و دستور محرمانه نداشته‌اند، فقط کارهای بد را پنهان می‌دارند، هر چه خوب است آشکار است.»

ناچار لوح‌های سنگی را حاضر کردند و باهم مقابله کردند و همه فهمیدند که نایب عیسی یک دشمن حیله‌گر در لباس دوست بوده است و چون همه قبول داشتند که حکم خدا درباره همه مردم باید یکسان باشد وقتی اختلاف دستورها را دیدند از خواب غفلت بیدار شدند و پیشوایان باهم صلح کردند و اختلاف را از میان برداشتند.

در این میان خبر رسید که حاکم یهودی و وزیر متعصب هم از میان رفته‌اند و پادشاه تازه باانصاف‌تر است و دو حاکم نصرانی و یهودی به یکدیگر نامه نوشتند و قرار گذاشتند باهم دشمنی نکنند و مردم را به صلح و صفا رهبری کنند و اعلانی نوشتند که:

عیسی به دین خود، موسی به دین خود

هیچ‌کس حق ندارد عقیده خود را به‌زور بر دیگران تحمیل کند. دین برای آسایش است برای ظلم نیست، دین برای ساختن است برای خراب کردن نیست. هر کس خراب می‌کند و نفاق درست می‌کند پیش خدا گناهکار است. و تا وقتی کسی آزارش به دیگران نمی‌رسد عقیده‌اش برای خودش محترم است».

این اعلان را بر کاغذهای بسیار نوشتند و پیشوایان هر دو گروه آن‌ها را مهر و امضا کردند و بر دیوارهای همه شهرها چسباندند و مردم به کار و زندگی خودشان مشغول شدند.

پیشنهاد می شود: ضرب آناناس و بستنی چند می شود؟ 90 درصد باهوش ها در 10ثانیه پاسخ می دهند!

فایده و مزیت داستان گویی برای کودکان

داستان گویی علاوه بر سرگرم کردن کودک، فواید بی شماری دررفتار و آینده او خواهد داشت این که شما برای فرزند خود کتاب داستان می ‎خوانید یا یک تجربه شخصی را بازآفرینی می ‎کنید، تاثیر ماندگاری در رشد شخصیت او خواهد داشت. در این بخش به ارائه چند مورد از فواید داستان پردازی برای کودکان خواهیم پرداخت:

پیشنهاد می شود: آزمون هوش تصویری آخر دغلکاری کدوم پسره و خودشو آتش نشان جا زده؟

1. تثبیت فضلیت های اخلاقی در کودک

داستان ها تاثیر زیادی بر کودکان می ‎گذارد. صداقت، حقیقت، قدردانی و بسیاری از این ویژگی های مثبت با استفاده از داستان پردازی در کودکان تثبیت خواهد شد.

شاید جالب باشد: اگر آدم شناس خوبی هستی کدام پسر لیاقت نجات دادن دختر را دارد؟

2. درک فرهنگ ها

با استفاده از داستان پردازی می ‎توان کودکان را با ریشه و فرهنگ آبا و اجدادی خود و سایر فرهنگ ها آشنا کرد و آن ها را به درک مناسبی در این زمینه رساند. به طوری که کودک به واسطه آشنایی با فرهنگ خانوادگی و آداب اجتماعی راحت تر می تواند با اطرافیانش ارتباط بگیرد.

جالب است بخوانید: از چشمم بدی دیدم از شما ندیدم: داستان جالب مهمان سمج

3. تقویت مهارت های شنیداری

بیشتر کودکان توانایی توجه و فکر کردن به چیزی برای مدت طولانی ندارند و ترجیح می دهند که بیشتر گوینده باشند تا شنونده. قصه گویی باعث می شود که آنها به مرور زمان نسبت به گوش دادن و فهم مطالب صبور تر شده و به تدریج حتی به قدری دقت شان بالا رود که نسبت به درک مطالب حساس تر شوند.

اینم جالبه: داستان ضرب المثل کلاهش پس معرکه س: تلاش نافرجام شعبده بازها

مثل ها چند نوعند ؟

• عبارت مثل گاهی کوتاه است و در دو یا سه کلمه خلاصه می شود مانند (فیل و فنجان ) که می فهماند دو چیز از جهت کوچکی و بزرگی با هم تناسب ندارند . این مثل در اصل دارای 5 کلمه بوده ( آب دادن فیل با فنجان ) ولی معمولا با همان دو کلمه به اصل مثل اشاره میکند .

• عبارت مثل گاهی دراز است مانند ( آفتابه و لولهنگ هر دو یک کار را می کنند ولی ارزش آنها وقت گرو گذاشتن معلوم می شود ) چون لولهنگ از سفال ساخته شده ارزشش از آفتابه که از مس است کمتر است .

• مثل گاه یک عبارت ساده است و گاه یک خط شعر
( شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ اپ خورد گه دانه دانه )

ضرب المثل در لغت به معنای مثال زدن است. مردم در گفتگوهایشان برای اینکه منظور خود را بهتر بفهمانند، از ضرب المثل ها استفاده می کنند. ضرب المثل می تواند یک بیت شعر یا فقط یک مصراع شعر یا جمله ای معروف باشد.مثلاً وقتی کسی می گوید:« دو مار از یک سوراخ در نمیآید که یکیش ترکی بخواند یکیش فارسی»، منظورش اینست که فرزندان یک پدر و مادر برابرند و بر یکدیگر برتری ندارند. یا وقتی می خواهند بگویند کاری خیلی بد بوده و مورد تأیید هیچکس نیست ، می گویند :« سگ از جاش پا می شود ، بد می گوید یا تف و لعنت می کند.»

مطالبی که دیگران دوست داشتند:

تست شخصیت شناسی کارت: یه کارت انتخاب کن و یه پیشگویی خفن درباره خودت بخون! ببین چی در انتظارته؟

تست هوش تصویری چالشی: مامان و بابای این گل پسر کدوم هست؟

بازی فکری رژلب و پیراهن ها را محاسبه کنید در در جرگه زبل ها جا بگیرید!

نوشته های مشابه

1 دیدگاه

  1. دشمنان ما همان گرگ پیر انگلیس مکرون شیشه ای فرانسه آمریکای شیطان صفت و اسرائیل غاصب اینها دشمنان انسانیت هستند همان بعضی وقتا در لباس دوست داستان شما ما را به یاد اینها می‌اندازد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پنج × چهار =

دکمه بازگشت به بالا