سرگرمی

افسانه فنلاندی جالب: 3 جوان کشاورز و دختر زیبا

افسانه فنلاندی جالب: امروز با یک داستان زیبا و جالب از مجموعه داستان های ملل مهمان کشور فنلاند هستیم، این داستان جالب را توصیه می کنم حتما بخوانید و فرزنداتنتان نیز تعریف کنید. پس با یک مطلب دیگر از بخش سرگرمی مجله اینترنتی گفتنی همراه باشید.

افسانه فنلاندی جالب

برزگری بود که سه پسر داشت. پسرهای او دیگر بزرگ شده بودند. برزگر احساس کرد که موقع مرگش فرا رسیده و باید بچه‌‌هایش را سروسامانی بدهد و آن ها باید ازدواج کنند. دریکی از روزهایی که براثر کهولت سن و بیماری، در رختخواب دراز کشیده بود، آن‌ها را صدا کرد وگفت: هر سه نفرشما باید بروید و برای خودتان یک همسراختیار کنید.
آن‌ها با تعجب گفتند: ما چگونه این کار را بکنیم؟ ما که بلد نیستیم به کجا برویم و همسری را پیداکنیم؟ پدر گفت: من اولین راه را به شما نشان می‌دهم و ادامه کار با خودتان است. حالا هر کدام شما یک تبر بردارید به طرف حیاط بروید یک درخت را بیندازید وآن درخت به هر طرف که افتاد، شما باید ازهمان طرف بروید وهمسر خود را پیدا کنید.
همگی به طرف حیاط رفتند. اول پسر بزرگ‌تربا تبر تیزی درختش را انداخت. درخت به آرامی برزمین وبه طرف سرزمین شمالی افتاد. با حالتی سوالی از پدر پرسید: این جهت به چه معنی است؟ پدر پاسخ داد: پسرم شانس تو خیلی خوب است در آن قسمت از سرزمین ما، همسر زیبا یی در انتظار توست، می‌توانی به آنجا بروی و همسرت را بیابی ونزد من بیاوری.
پسر دوم نیز شروع به کندن درخت کرد درخت او نیز با صدای بلندی به سمت جنوب افتاد. او هم از پدر پرسید: این نشانه چیست؟ پدر گفت: در سرزمین جنوب هم در یک شهرکوچکی دختری زیباست . شانس تو هم خوب است و می‌توانی بروی و او را بیاوری. نوبت پسر سوم شد. او که از بقیه کوچک‌تر بود و پسر مهربان و خوش قلب تری بود، همیشه مورد علاقه و توجه پدر بود و برادرانش به او حسادت می کردند. اونیز شروع به کندن درخت خودش کرد ودرخت و به طرف جنگل افتاد. برادران بزرگ‌تر که دنبال فرصتی بودند، شروع به مسخره کردن او کردند. گفتند که ها ها ها بله حتما جنگل یک همسر خوب به او خواهد داد.

این هم جالبه: اگه بتونی 3 تفاوت تصویر کوچولوهای دونده رو در 3 ثانیه پیدا کنی خیلی خوبی!

پسر کوچک که بیکو نام داشت، به پدرش گفت: پدر یعنی من شانس خوبی ندارم؟ پدر گفت: چرا باید آن را امتحان کنی و به سمت جنگل بروی و بخت و اقبالت را پیداکنی.
هرسه پسر به دنبال سرنوشت راهی سفر شدند. بیکو با ناامیدی به سمت جنگل رفت. همین‌طور که اطراف را نگاه می کرد، چشمش به یک موشی افتاد. موش به سمت او آمد و گفت: ای جوان، چرا این‌قدردر فکرهستی؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟ مشکلت را بگو شاید من بتوانم آن را حل کنم.
بیکو جریان را برایش تعریف کرد وگفت: من به دنبال همسری برای خودم می‌گردم. این فرمان پدرم هست ومن باید آن را اجرا کنم. موش کوچولو گفت: خوب چرا ازمن خواستگاری نمی کنی؟ بیکو لبخند تلخی زد و گفت: این کار شدنی نیست. مگر می‌شود که یک انسان با یک موش ازدواج کند؟ موش گفت: بله چرا نمی‌شود. تواز من خواستگاری کن و پیش پدر برو و بگو که نامزدت را پیدا کرده‌ای و دیگر کاری نداشته باش و مطمئن باش از این کار خود پشیمان نخواهی شد. موش گفت: من هم مشکلی دارم که اگر تو از من خواستگاری کنی مشکل من هم حل خواهد شد. بیکو که خیلی مهربان بود بخاطراین که مشکل اورا حل کند، پیشنهاد اورا پذیرفت.
و قبول کرد که از او خواستگاری کند. بعد از چند روز، به نزد پدر برگشت. پسر های دیگر هم آمده بودند. پدرپرسید: خوب شما نامزدهایتان را پیدا کردید؟ پسرها گفتند: بله و هرکدام از نامزدهایشان تعریف کردند ولی بیکو هیچ نگفت. پدر گفت: حالا باید بروید و هر کدام به نامزدها یتان بگویید تا برای من یک قرص نان بپزند و بفرستند تا من ببینم همسر کدامیک از شما آشپزی اش بهتر است. و نان بهتری می‌پزد.
پسرها به راه افتادند. درراه برگشت به جنگل همه اش غصه می خورد وبه دنبال راه حلی بود ولی به هیچ نتیجه ای نرسید. به نزد خانم موشه رفت و گفت: پدرم گفته که شما باید برایش نان بپزی تا من برایش ببرم. ولی شما که نمی توانید. موش کوچولو خوشحال شد و گفت: چرا می‌توانم اتفاقن نان‌های بسیارخوشمزه‌ای هم می پزم. من همین الان برای او یک قرص نان خوشمزه خواهم پخت. او زنگوله مخصوصش را به صدا درآورد. دریک چشم به هم زدن، هزاران موش به آن‌جا آمدند. خانم موشه، به آن‌ها گفت: زود بروید و هر کدامتان یک دانه گندم مرغوب برای من بیاورید. چیزی نگذشت که موش‌ها دانه های گندم تازه را آوردند وخانم موشه با کمک دوستانش قرص نان خوشمزه‌ای را پخت وبه بیکو داد و گفت: این را برای پدرت ببر. بیکو با خوشحالی به سمت خانه پدربه راه افتاد. بقیه برادرها هم آمده بودند. پسر بزرگ‌تر یک نان بلوط برای پدرش آورده بود. پسر دوم هم یک قرص نان جو برای پدرش آورده بود. پدر نان ها را مزه کرد واعلام کرد که همسر بیکو از همه با هنرتر است.
دوباره برادران به بیکو حسادت کردند.
پدر روبه پسرانش کردو گفت: حالا هرکدام از همسران شما باید یک چیزی برای من ببافد بروید و آن را برای من بیاورید. بیکو دوباره با ناراحتی نزد خانم موشه رفت. خانم موشه از چهره او فهمید که باز هم ناراحت است. پرسید باز چرا ناراحتی؟ نکند پدرت از نان من راضی نبود؟ بیکوگفت: نه، اتفاقاً خیلی هم خوب بود. پدرم هم آن را پذیرفت. اما حالا یک چیزی می‌خواهد که برایش ببافیم. خانم موش با خوشحالی گفت: چه خوب من این کارا به راحتی انجام میدهم. حالا بنشین و تماشا کن. او دوباره زنگوله را به صدا درآورد و دوباره هزاران موش حاضر شدند. خانم موش به آن ها دستور داد که بروند و مقداری نخ ابریشم با یک چوب گردو بیاورند.
همه با هم کمک کردند دستمال ابریشمی زیبا یی بافتند و آن را در پوست گردو قرار دادند. بیکو آن را برای پدر برد. هر کدام از برادرها یک چیزی برای پدر آورده بودند وپدراز آن‌ها خیلی خوشش آمد. نوبت به بیکورسید. پدر وقتی که گردو را دید، خندید وگفت: این چیست که به من میدهی؟ من گفتم چیزی بافتنی برایم بیاوراین که گردو است. اما وقتی در گردو را باز کرد، از دیدن دستمال ابریشمی بسیار زیبا و لطیفی که درآن بود متحیر شد و گفت: بله معلوم می شود همسرتوبانویی با سلیقه و ظریف کار است. برادران باز حسادت کردند.
این بار پدردستورداد تا یک هفته دیگر پسران با نامزدهایشان به خانه پدربیایند. بیکوخیلی ناراحت و غصه دار شد و به نزد موش کوچولو برگشت. وقتی که به او رسید جریان را برایش تعریف کرد. دوباره خانم موش با خوشحالی گفت: چه خوب من منتظر این لحظه بودم . درست است که من موش هستم ولی باید با مراسم مخصوص به خانه شما بیایم. که شان و منزلتم حفظ بشود.
بیکو نمی دانست که پدرش با دیدن خانم موش چه عکس الملی نشان خواهد داد و مطمئن بود که برادرانش اورا مسخره خواهند کرد. اما به خدا توکل کرد و منتظر آمدن روز دیدار شد. خانم موش، دوباره زنگوله را به صدا درآورد و موش‌های زیادی جمع شدند کالسکه ای از پوست گردو آماده کردند، که چهار طرف آن را چهار تا موش می‌کشیدند آن‌ها به راه افتادند. درمسیرآن‌ها پلی بود که از روی رودخانه کشیده شده بود وباید از آن عبور می کردند. درهمین حال، یک نفر که از پل رد می‌شد وقتی کالسکه موش را دید تعجب کرد و گفت: این چیز مسخره چیست؟ وبا لگد محکمی کالسکه و موش ها را به درون رودخانه انداخت. بیکو از کار مرد عصبانی شده وبا او دعوا کرد و گفت تو همسر مرا ازبین بردی. مرد که از حرف‌های او چیزی نفهمیده بود، گفت: تو حتما دیوانه هستی و از آن جا فرارکرد.

افسانه فنلاندی جالب 1
بیکو نگران و غصه دار کنار رودخانه ایستاده بود و نمی‌دانست که چگونه به موش ها کمک کند. ناگهان یک کالسکه زرین با چهار اسب زیبا از رودخانه بیرون آمدند. اودرکمال ناباوری دید که شاهزاده خانمی درکالسکه است. شاهزاده خانم خطاب به بیکو گفت: بیا سوار شو تا باهم به خانه پدرت برویم. بیکو که از تعجب شاخ درآورده بود به اطرافش نگاه کرد و هاج و واج مانده بود که دوباره شاهزاده خانم او را صدا زدو گفت: آن وقت که من موش بودم مرا می‌خواستی الان چه؟ بله تعجب نکن من شاهزاده خانم هستم که مدت‌ها پیش توسط یک جادوگر بدجنس طلسم شده بودم و فقط توسط خواستگاری یک مرد مهربان طلسم من شکسته می‌شد، که تو این لطف را درحق من کردی و می‌خواهم به نزد پدرت برویم تا برای ما دعای خیر کند و بعد باهم به قصر پدرمن برویم وبه شکرانه مهربانی های تو تا آخر عمر همسرم باشی و با هم زندگی کنیم. بیکو درحالی که شوکه شده و نمی‌توانست چیزی بگوید، سواربر کالسکه شد و به سمت خانه پدر رفتند.
پدر و برادران وهمسرانشان درجلوی خانه منتظر رسیدن بیکو ومشاهده همسر او بودند. کالسکه طلایی همراه با اسب های زیبا درجلوی پای آن ها ایستاد و همه درکمال ناباوری پیاده شدن بیکو و همسرش را نظاره گر بودند. پدرخیلی خوشحال بود اما برادرها که سعی داشتند حسادت خودرا پنهان کنند با مسخرگی گفتند: این شاهزاده خانم را از کجا پیدا کردی؟ بیکو جواب داد: از همان جنگلی که درخت من به سوی آن افتاد. پدر به آن‌ها تبریک گفت و برا ی آن‌ها آرزوی خوشبختی کرد و گفت: این دست‌مزد خوبی‌ها، مهربانی‌ها و خوش قلبی‌های تو است امیدوارم که زندگی خوبی داشته باشید و برای آن‌ها دعای خوشبختی کرد و آن‌ها به قصر شاهزاده خانم رفته و در آن‌جا سالیان درازی درکمال خوشبختی زندگی کردند و صاحب چندین فرزند شدند.

امیدوارم که از این افسانه فنلاندی جالب خوشتون اومده باشه و در صورت داشتن نظری اون رو با ما به اشتراک بگذارید.

درگیر شدن مغز در بازی های فکری می تواند یک راه سرگرم کننده و عالی برای استراحت از استرس های روزانه باشد. تمرکز ما را از نگرانی‌ها دور می‌کند و به ما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز ذهن خود را تمرین می‌دهیم، استراحت کنیم. بازی های فکری اغلب شامل به خاطر سپردن و یادآوری اطلاعات است که به بهبود حفظ حافظه و مهارت های یادآوری کمک می کند. این می تواند به ویژه برای افراد در هر سنی، از جمله دانش آموزان و افراد مسن مفید باشد. شما هرروزه در مجله اینترنتی گفتنی مطالب متنوعی از انوال پازل ها و معماها را می توانید ببینید و لذت ببرید. همچنین می توانید در شبکه های اجتماعی مانند ایسنتاگرام و فیس بوک گفتنی ما را دنبال کنید.

 

این داستانها هم جالبه:

حکایت زن دهن لق و کدخدای کم عقل + فوق العاده خواندنی

داستان احمق ترین آدم تهران که باید بلد باشی!

داستان زن هوسباز و هوس همبستری با حاج آقای خوشتیپ!

داستان زنان حیله گر و جذاب و قول و قرار در حمام+ قسمت اول

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

ده + چهار =

دکمه بازگشت به بالا